اتفاقی که به خیر گذشت
سلام دختر گلم نرگس جونم . پریروز بعد از ظهر(میخواستم همون روز بنویسم وقت نکردم) یه کاری کردی که هممون رو ترسوندی و خیلی نگران شدیم. میخواستم کیک درست کنم قبلش گفتم بخوابونمت ولی از هر راهی وارد شدم فایده نداشت ، بردمت توی آشپزخونه پیش خودم دیدم نهههه میخوای اذیت کنی سر تو همه چی میبردی دیدم اینطوری حواسم پرت میشه و اذیت میشم بی خیال کیک شدم. یه مقدار لوبیا داشتم که پاک کنم برداشتم رفتم بیرون تو ایوون و نشستم پاک کردنش یه بستنی هم گذاشتم دستت که مشغول بشی ولی بازم میومدی دور و برم لوبیا ها رو برمیداشتی و پرت میکردی و... لوبیا ها رو ازت گرفتم ریختم تو سینی ، یه دفه باباجون رو دیدی که میخواست بره باغ ناری یه کم دنبالش بهونه گرفتی ک...